"بیعت"

فرهنگی،مهدوی،تربیتی،اجتماعی،قرآنی

"بیعت"

فرهنگی،مهدوی،تربیتی،اجتماعی،قرآنی

بایگانی
آخرین نظرات

از قابلمه فروشی تا ریاست جمهوری!!!

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ


به مناسبت سالروز شهادتش...

نگرش هستی شناسانه و انسان شناسانه ی «جبهه توحید» سیره زندگی موحدان را از سایر مردم متمایز ساخته است.
در بینش و باور موحّدان «هستی» در ید قدرت خالقی است که برگی، بی اراده ی او بر زمین نمی افتد و دفتر زندگی «انسان» با مرگ پایان نمی پذیرد و در این بینش، دنیا نردبانی برای رسیدن به کمال و نه تنها «هدف» و سیر «حرکت» بلکه «سلوک و سیره ی » زندگی روشن و نمایان است.
همین ویژگی، شناخت و شناساندن مردان اردوگاه «توحید» را از ساکنان اردوگاه های دیگر سهل و آسان نموده و ارباب معرفت و تشنگان زمان حقیقت را به سوی خود می خواند.
در سیره و سلوک مردان موحد نه «تضاد در قول و عمل» به چشم می خورد و نه تغییر در «شخصیت». برگ برگ زندگی، همخوان و همگن و هر یک تفسیر و تأویل درون مایه ی دینی است.
به جرأت می توان گفت: «ظهور درون مایه دینی» ،«ثبات فکری و اخلاقی» و«شخصیت یگانه» شهید رجایی در همه ی برهه های زندگی، گویاترین سند برای قرار دادن نام این بزرگ مرد در کنار «مردان موحد» تاریخ است.
جستاری در زندگی و سیر و سلوک این فرهیخته ی نامدار، مبیّن این واقعیت است که شخصیت رجایی «دست فروش» ،از رجایی «معلم»، و از رجایی «رئیس جمهور» غیرقابل تفکیک است. رجایی در فراز و نشیب های زندگی همان رجایی «ساده زیست» همان رجایی «ولایت مدار» همان رجایی «آمر به معروف و ناهی از منکر» باقی می ماند و پست و مقام و فشارهای سیاسی و اجتماعی، نه تنها کوچک ترین تغییری در شخصیت او ایجاد نمی کند، بلکه نه شاهد ضعفی در مایه های معنوی او هستیم و نه می توان سندی بر عقب نشینی او از مواضع خدا محورانه اش ارائه کرد.

اینک به بیان خاطرات کوتاهی از زندگی این بزرگ مرد تاریخ می پردازیم:

دانشجو، دزد نیست!!!

یک روز که همه ی دانشجویان در سالن بزرگ دانشسرای عالی گرد آمده بودند، استاد عکس های کوچکی را از کیف درآورد و در حالی که به کلاس نشان می داد، از تعلیم و تربیت غربی تعریف کرد. بعد هم فرهنگ و روش ایرانی را خیلی تحقیر نمود، از جمله گفت: رابطه ی دانشجوی غربی با استادش فلان گونه است، ولی در این جا عینک مرا که در جلسه ی قبل جا گذاشته بودم، یک دانشجو دزدید!!
رجایی تا این حرف را شنید، از میان آن همه دانشجو که ساکت نشسته بودند و توهین های او را گوش می دادند، فریاد زد:
استاد! دانشجو دزد نیست، شما بی عرضه اید که عینک تان را گم می کنید. عینک ذرّه بینی شما به چه درد دانشجو می خورد؟ شما نمی دانید عینک تان را چه کرده اید، به دانشجویان تهمت می زنید.
شعور شما این قدر است که یک عکس کوچک 10×7 را جلوی کلاس گرفته اید و خیال می کنید دانشجویان تا ردیف آخر آن را می بینند و مرتب دم از فرهنگ و آموزش و پرورش آمریکا می زنید، اولاً: ما حتی اگر جلو بیاییم هم چیزی از این عکس کوچک نمی بینیم. ثانیاً: دیدن دو سه صحنه از تعلیم و تربیت آمریکا به چه درد ما می خورد! ما اصلاً نمی خواهیم این چیزها را ببینیم.
استاد که از صراحت لهجه ی دانشجوی جوان خود جا خورده بود، با عصبانیت خطاب به آقای رجایی گفت: زودباش از کلاس برو بیرون!
او نیز به عنوان اعتراض کلاس را ترک کرد و به دلیل محبوبیت خاصی که بین بچه ها داشت، عده ی دیگری از دانشجویان هم به دنبال او از کلاس خارج شدند.

نماز جماعت، اوّلین کار

معلم های دبیرستان" کمال" جلسه ی ماهانه ای داشتند که در آن هم قرآن خوانده و تفسیر می شد و هم موضوعات سیاسی و مسایل روز به بحث گذاشته می شد. این جلسات که آقای رجایی، جلال الدین فارسی، دکتر باهنر، دکتر بهفروزی، دکتر کارشناس و عده ی دیگری از دوستان در آن شرکت داشتند، بعد از اذان مغرب با نماز جماعت شروع می شد. در سال 44 یک بار که جلسه در منزل من بود، آقای جلال الدین فارسی از آقای رجایی پرسید: اگر حکومت اسلامی بشود و تو نخست وزیر بشوی چه کار می کنی؟ آقای رجایی بلافاصله جواب داد: اولین کاری که می کنم، این است که نماز جماعت را در ادارات برقرار می کنم. همه به جواب ایشان خندیدند، چون هیچ کس تصور نمی کرد حکومت پهلوی ساقط و آقای رجایی نخست وزیر شود.
پانزده سال بعد که از رادیو و تلویزیون شنیدم ایشان به عنوان نخست وزیر بخشنامه ای به کلیه وزارتخانه ها و سازمان ها در مورد نماز اول وقت صادر کرده است، بی اختیار گفتم: واقعاً خدا پدر و مادرت را بیامرزد، که آن موقع تو این حرف ها را می زدی وما می خندیدیم.

پرهیز از ظلم به دانش آموزان

دبیرستان فرّخی یکی از دبیرستان های قدیمی منطقه بود و با آن که مدتی از سال تحصیلی گذشته بود، هنوز دبیر ریاضی نداشت. با شناختی که از آقای رجایی داشتم، به نظرم آمد چند ساعت از برنامه ی تدریس او را از دبیرستان میرداماد در جنوب تهران به این دبیرستان انتقال دهم، ولی او گفت کلاس آن دبیرستان طبیعی است و با توجه به کمبود دبیر ریاضی مصلحت نیست حتی برای این چند ساعت از کلاس ریاضی به کلاس طبیعی جا به جا شود. من که دیدم مشکل حل نشد، گفتم: اگر بخواهید این مشکل را حل کنید، مثل دبیران علوم جنوب تهران می توانید از تخفیف ساعت کار (حداقل 4 ساعت) استفاده کنید تا نظر هر دو مدرسه تأمین شود.
او از این سخت به شدت رنجید و گفت: فلانی! من فقط جایی تدریس می کنم که هفته ای 22 ساعت موظف، برایم برنامه گذاشته باشند، نه کم تر.
گفتم: این حق شماست.  اما او گفت: نه من حق دارم که از 22 ساعت کمتر تدریس کنم؛ و نه شما حق دارید چنین تخفیفی را منظور کنید. من در آغاز استخدام با هفته ای 22 ساعت توافق کرده و تعهد داده ام و از همان اوّل به این قرار گردن نهاده ام. حالا چگونه می توانم حقوق بچه ها را ضایع کنم!

همرنگ حقیقت
آقای رجایی در بالای برگه امتحانی همیشه یک جمله آموزنده می نوشت. یک بار بالای ورقه امتحانی نوشته بود: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ حقیقت شو.» ایشان با این اشعار خط بطلانی بر شعار معروف آن زمان که" خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو"، کشید و در حقیقت ذهن ما را متوجه انحرافی بودن آن شعار کرد.
یک روز در راهرو مدرسه با مقوایی بزرگ در دست، دنبال من می گشت. وقتی مرا دید، گفت: فلانی، اگر موافقی این نوشته را در جای مناسبی که در معرض دید دانش آموزان باشد، نصب کنیم. نوشته چنین بود: خواهی نشوی رسوا همرنگ حقیقت شو.

کشیدن ناخن ها

«ما در تمام دوران مبارزه از سال 41 تا 57 هیچ موردی را نداریم که یک نفر بیست و چند ماه در یک سلول بماند و مرتب زیر شکنجه باشد و به رژیم حرفی نزند. 13 ماه بعد که ایشان را گرفته بودند، من پیش ایشان اسراری داشتم که اگر فاش می شد، بنده را هم اعدام می کردند. در ماه سیزدهم بازداشت ایشان، من بازداشت شدم و به زندان رفتم. آن جا کتک خوردم و پایم مجروح شد. مرا برای پانسمان به شهربانی بردند. اطاق پانسمان شلوغ بود و همه در صف بودند. من زودتر رسیده و مشغول پانسمان بودم که صدای آشنایی شنیدم. دیدم دکتر دارد با کسی (رجایی) صحبت می کند و می گوید: شما چرا به این جا آمدید، ما در این جا نمی توانیم شما را پانسمان کنیم، باید به بیمارستان بروید. درد زیادی داشت، فهمیدم که ناخن های ایشان را بعد از سیزده ماه کشیده اند. دکتر دستور داد آمبولانس بیاورند و او را به بیمارستان ببرند... آقایانِ زندان رفته می دانند این گونه شکنجه ها مال همان هفته ی اول بود. معمولاً در هفته های اول اگر کسی حرفی داشت می زد یا نمی زد، پرونده برای او درست می شد و می رفت به زندان عمومی، ولی ایشان را بیست و چند ماه با همین حال در زندان نگه داشتند و تازه برای این که خودش را نجات دهد و حرفی نزد و کسی را لو نداد. همین منافقین که حالا مدعی هستند انقلابی اند، بازداشت شدند و اسرار رجایی را گفتند و رژیم فهمید که این اعدامی است، منتها موقعی بود که دیگر افق باز شده بود و کاری نمی شد کرد.»

نهار وزیر

زمانی که آقای رجایی کفیل آموزش و پرورش بود یک روز با راننده ی خود به مغازه ی من آمد. دیدم نان بربری و پنیر گرفته اند. از من هم خربزه گرفتند و رفتند. بعدها معلوم شد در بازدید از یک اداره نهار مفصلی برای او ترتیب داده بودند. او پرسیده بود: این نهار مال کیست؟ گفته بودند: برای شما تدارک دیده ایم. پرسیده بود: این همه غذا برای من!
در پی این اعتراض از آن جا بیرون آمده، آن روز نهارش را نان و پنیر و خربزه انتخاب کرده بود.

گلابی نوبر

روزی از روزهای گرم تابستان سال شصت بود و هنوز گلابی به بازار نیامده بود. برای یکی از برادران یک عدد گلابی به عنوان نوبرانه آورده بودند، او هم آن را به منشی آقای رجایی داد تا برای رفع خستگی تقدیم نخست وزیر بکند...آقای رجایی که تا آن وقت سخت مشغول به کارش بود، وقتی چشمش به آن گلابی با آن وضعیت شسته و آماده برای خوردن افتاد، با پُرس و جوی خاصی به اصل جریان واقف شد و همان برادر را که این کار را کرده بود خواست. وقتی او همراه با شخص دیگری به اطاقش وارد شدند، گفت:
«فکر می کنید محمدرضا چگونه شاه شد؟ شاهنشاهی او از همین جا شروع شد، یک روز با گلابی نوبر، یک روز با فلان میوه ی نایاب و روز دیگر با یک پدیده ی نادر و... یک دفعه او با همین چیزها دید به راستی شاه شده است. همان طور که بنی صدر با همین تعارفات اطرافیان به خیال خود سپهسالار ایران شده بود. شما اگر می خواهید به من خدمتی کنید، گاهی یادم بیاورید که من همان محمدعلی رجایی، فرزندعبدالصمد، اهل قزوینم. قبلاً دوره گردی می کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم.»

فرش اطاق وزیر

در روزهای اول نخست وزیری، آقای رجایی مرا خواست و حکمی به من داد که طبق آن باید کلیه ی اموال مازاد دولت را شناسایی و از سطح مراکز دولتی جمع آوری می کردم. با حکمی که از او داشتم به تک تک وزارتخانه ها می رفتم و اموال مازاد و تشریفاتی را جمع می کردم؛ فقط از وزارت خارجه 7 کامیون فرش خارج کردیم. کلیه این اموال را می فروختیم و به حساب 100 امام – که مخصوص خانه سازی برای محرومین بود – واریز می کردیم. ایشان حتی به من گفت: لوستر بزرگ وسط مجلس را هم جمع کن و بفروش. اتفاق جالبی که افتاد این بود که وقتی به سراغ اطاق آقای میرحسین موسوی، وزیر خارجه رفتیم، در اطاق بسته بود. بعد از دو سه بار مراجعه، مسئول دفترش گفت: نمی شود، شما می خواهید فرش اطاق آقای وزیر را هم جمع کنید!
وقتی مطلب را به آقای رجایی گفتم، شخصاً به آقای موسوی تلفن کرد و گفت: آقای موسوی تو تازه آمده ای وزیر شده ای، به این زودی به فرش علاقه پیدا کرده ای! او هم گفت: نه، من وزارتخانه نبودم، بگویید حالا بیایند و جمع کنند. ما هم رفتیم و فرش اطاق وزیر را جمع کردیم و بردیم. ایشان می گفت: اول از خود نخست وزیری شروع کنید. در زیرزمین های نخست وزیری تمام جام های نقره سازمان تربیت بدنی و دهنه اسب شاه – که 43 تکه طلا روی آن بود – را جمع کردیم و فروختیم و به حساب 100 امام واریز کردیم.

درد مکتب

بنی صدر دنبال بهانه می گشت تا ضربه ی خود را بزند. و در این مسیر از هر فرصتی برای شکستن شهید رجایی استفاده می کرد. یک بار طی نامه ی 39 صفحه ای که در جانبداری از رئیس بانک مرکزی مورد نظرش برای شهید رجایی فرستاده بود، بی حرمتی را به حدّ نهایت رساند و رونوشت آن را، با آن که اصل نامه محرمانه بود، در روزنامه ی انقلاب اسلامی چاپ کرد.
رجایی در مقابل این توهین ها، در زیر همان نامه به طور خصوصی، نوشت:
«...در این نامه ی خود نیز حسب المعمول از نثار ناسزاها خودداری نکرده اید اما چون می دانم محصور کردن فردی که قدرت مطلقه می خواهد در چهارچوب قانون خوشایند او نخواهد بود، انتظار دیگری از شما نداشته و ندارم، ولی البته انتظار مقابله به مثل از این جانب نداشته باشید کسی که در راه خدا کار می کند به این ناسزاها بهایی نمی دهد.»
یک بار هم در یکی از نامه هایش نوشته بود:
«من درد مکتب دارم و شما درد من دارید.»

دروغ انتخاباتی، هرگز!

در زیر عکس معروفی که یک پیرمرد چانه ی ایشان را گرفته است، ما از قول آن پیرمرد نوشته بودیم: من از تو حمایت می کنم ولی از تو می خواهم که بروی و اسلام را پیاده کنی.
این تنها پوستر انتخاب ریاست جمهوری او بود. طرح و متن این پوستر از من بود. من دیدم اگر این متن را از زبان آن پیرمرد بیاورم خیلی گیرایی دارد، ولی ایشان با متن مخالفت کرد و گفت: این دروغ است. چون این پیرمرد در این دیدار چیز دیگری به من گفت و مطلبش این نبود. هر چه ما با اصرار زیاد به او گفتیم این، یک کار تبلیغی است. ایشان گفت: نه، چاپ این عکس، به تنهایی و بدون متن کافی است.


زندگی من

(از قابلمه فروشی تا ریاست جمهوری)
در سال 1312 در قزوین متولد شدم. چهار سال بعد پدرم را از دست دادم و از آن پس زندگی را با سرپرستی مادر و تنها برادرم گذراندم. در سن 13 سالگی به تهران آمدم. در این شهر من با فقر اقتصادی شدیدی رو به رو بودم، به طوری که مدتی در جنوب تهران دست فروشی کردم. مدتی هم در بازار تهران شاگردی کردم، تا این که زمان رزم آرا رسید. در این زمان چون دست فروش ها را جمع می کردند، من به خدمت نیروی هوایی درآمدم. تقریباً 17 سال داشتم که به آموزشگاه گروهبانی نیروی هوایی رفتم. 5 سال نیروی هوایی را هم تحصیل کردم و هم با بعضی از گروه ها و احزاب سیاسی از جمله «فدائیان اسلام» آشنا شدم.
در این دوره فعالانه در درس مرحوم استاد طالقانی شرکت می کردم. نزدیک به 27 سال به طور مرتب شاگرد آقای طالقانی بودم و عموماً هر وقت در تهران بودم، سعی می کردم در جلسه ی  آقای طالقانی حضور داشته باشم...
در آن فاصله، یعنی از 27 تا 32 نسبتاً فعالیت های سیاسی در کارهای مصدق و کاشانی متمرکز بود. و فدائیان اسلام هم در کنار این دو جریان، بعد از ترور رزم آرا مشغول فعالیت بودند. در سال 32 که من دیپلم شده بودم، از نیروی هوایی به نیروی زمینی، پادگان جی تبعید شدم، همراه با تقریباً 350 نفر از هم دوره های خودم مقاومت کردیم و ارتش مجبور شد با استعفای ما موافقت کند.
من از آن جا بیرون آمدم، مدت یک سال چون نمی توانستم دانشگاه شرکت کنم، در شهرستان بیجار معلمی کردم. بعد از آن به اشاره ی مرحوم طالقانی به دانشسرای عالی رفتم. ایشان آن موقع معلمی را با پیغمبری مقایسه می کرد و من هم که شدیداً به مشی پیغمبران در زندگی معتقد بودم، به راحتی دانشکده ی افسری را کنار گذاشتم و به دنبال دانشسرای عالی رفتم. در آن مدت با انجمن های اسلامی دانشجویان همکاری می کردم.
وقتی فارغ التحصیل شدم، در سال 38 به خوانسار رفتم. یک سال بعد برای ادامه ی تحصیل به دانشگاه علوم رفتم و رشته ی فوق لیسانس آمار را شروع کردم. سال اول را گذراندم، در سال دوم، بار دیگر به فرهنگ برگشتم و به قزوین رفتم. در این فاصله با دبیرستان کمال همکاری می کردم.
مدتی بعد در حال پخش اعلامیه و نشریاتی در قزوین، دستگیر شدم و 50 روز در آن جا زندان بودم. بعد از آزادی بار دیگر فعالیت خود را شروع کردم. اولین کار چشمگیر ادامه کار «هیئت مؤتلفه» بود.
من زمانی که حادثه ی 15 خرداد رخ داد در زندان بودم. وقتی بیرون آمدم با کمک دکتر باهنر و آقای فارسی هیئت مؤتلفه را بازسازی کردیم و به صورت تشکیلات مخفی اداره کردیم. هر کداممان یک اسم مستعار داشتیم مدتی بعد آقای فارسی به این نتیجه رسید که رهبری مبارزه را به خارج از کشور منتقل بکند. وقتی پیشنهاد کرد، کسی از مبارزان آن را نپذیرفت، جز خود آقای فارسی که ایشان به خارج رفت. یک سال ایشان در خارج بود.
سال 50 برای مبادله ی اخبار و اطلاعات و گرفتن گزارش از ایشان به خارج رفتم. اول عازم پاریس شدم و برای این که رژیم نفهمد مسافرتم برای چیست، از آن جا به ترکیه آمدم و به سوریه رفتم، و آقای فارسی را دیدم. چند روی در آن جا بودم و بعد به تهران برگشتم.
وقتی به تهران آمدم، مجاهدین لو رفته بودند. در آذر ماه سال 53 دستگیر شدم دو سال در کمیته بودم و به علت مقاومتی که برای دادن اطلاعات داشتم، در شمار کسانی قرار گرفتم که بیشترین مقدار دوره ی زندان کمیته را گذراندند؛ تقریباً 5 روز کم تر از دو سال در سلول های کمیته بودم. گاهی انفرادی و گاهی دو سه نفری.
پایان سال 55 به اوین آمدم، یک سال در آن جا ماندم، و بعد از یک تغییراتی، دوران زندان قصر شروع شد... یک چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می گفتم این بود: که فلانی! همه اش که نباید دیگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخوانی، حالا یک بار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.
در سال 57 روز عید غدیر در سایه ی مبارزات مردم مثل همه زندانیان آزاد شدیم.
بعد از زندان، مبارزات در شکل مردمی خود شروع شد. قبلاً که با مجاهدین همکاری می کردیم این جور مبارزات را یک حرکت کور می دانستیم، ولی بعداً اواخر زندان به خصوص در 17 شهریور که ما در قصر بودیم و مقاومت مردم و حرکات منظم آنها به رهبری روحانیت را در شهرهای مختلف می دیدیم، مطمئن شدیم که این حرکت، حرکتی موفق است برای همین وقتی هم که بیرون آمدیم به طور طبیعی در جریان قرار گرفتیم.
در جریان کمیته ی استقبال امام هم بودیم، تا این که بعد از پیروزی، در کمیته ی بررسی مشکلات آموزش و پرورش به عضویت درآمدم. در آن جا با اولین وزیر آموزش و پرورش همکاری می کردم، تا این که ایشان به مناسبتی استعفا کرد و من ابتدا کفیل و بعد وزیر آموزش و پرورش شدم. در دوره ی وزارت آموزش و پرورش برنامه های مختلفی را با برادران تعقیب می کردیم، که از جمله ی آن، تفکر اصولی و خاص مکتبی بود؛ نه تنها اصرار داشتیم که آموزش و پرورش اسلامی باشد و افتخار هم می کردیم.
وزارت آموزش و پرورش را با موفقیت نسبی گذراندیم. هم میهنان در آن انتخابات کمال لطف را به من کردند، من چه در آن انتخابات، و چه در نخست وزیری و چه در ریاست جمهوری ،کم ترین تلاش را کردم. آن موقع که اصلاً فرصت نداشتم چون آموزش و پروش کارش زیاد بود، در ریاست جمهوری هم هیچ گونه نیازی نمی دیدم. چون به راحتی می دیدم مردم به طور طبیعی پذیرفته اند که من رئیس جمهور باشم.
دو سه روز قبل از این که مجلس رسمیت پیدا کند، وزرا گزارش کارشان را می دادند، من هم به عنوان وزیر آموزش و پرورش گزارش کار دادم و از برخورد با گروه ها صحبت کردم، بدون این که بدانم این دفاع به کجا خواهد انجامید. مجلس که یکی از عناصر هم فکر و هم خط خود را پیدا کرده بود، در جریان نخست وزیری به راحتی پذیرفت که من یکی از کاندیداهای قابل قبول نخست وزیری باشم.
در جریان ریاست جمهوری هم من شخصاً و بسیاری از برادرانمان معتقد بودیم که به عنوان نخست وزیر بمانم و رئیس جمهور دیگری انتخاب بشود. بنا به مصالحی همان طور که می دانید، رئیس جمهور شدم و من با خضوع و فروتنی هر چه تمام تر نسبت به هم میهنان عزیزم، از این همه محبتی که کردند تشکر می کنم.
من نه امروز، بلکه برادرانی که همراه من بودند یادشان هست که روز چهارده اسفند در کرج سخنرانی داشتم. در آن جا از پشت مسجد جامع ما را می بردند چون حرکت از بین جمعیت مشکل بود. آن جا عده ای فریاد می زدند: «درود بر رجایی» یکی از برادرها که همراه من بود، گفت مردم هر جا تو را می بینند، درود بر تو می گویند. من همان جا گفتم: اشتباه می کنی! هیچ کس درود بر من نمی گوید. مردم کرج حتی یک لحظه هم من را نمی شناسند و نمی دانند من که هستم، کجا متولد شدم، زندگی ام چطور است، بلکه اینها درود بر اسلام می گویند؛ منتهی فکر می کنند من در خط اسلام هستم، معتقدم و عمل می کنم، به این جهت است که آنها درود بر رجائی می گویند و اگر همین ها لحظه ای متوجه بشوند من حداقل در بیان طرفدار اسلام نیستم، مطمئناً درودها بر می گردد به سمت یکی دیگر که دارای خصوصیاتی باشد که مردم می خواهند.
یک روزی هم در حضور امام بودیم و بنی صدر پشت سرهم از آرای خودش صحبت می کرد. امام فرمودند: تو اشتباه می کنی. این آرایی که تو می گویی، رأی تو نیست، رأی اسلام است. مردم به اسلام رأی می دهند. به شخص رأی نمی دهند.
به نظر من آن روز بنی صدر نفهمید امام چه فرمود و هم چنان روی آرای خودش تکیه کرد. امروز مردم ما واقعاً به اسلام رأی داده اند و رأیی دادند که دشمن را بار دیگر غافل تر از همیشه با شکست کامل روبه رو کردند.
اگر از من رمز موفقیت را بپرسید من هم مثل بسیاری از افرادی که انقلاب را قبول داشتند، واقعاً به انقلاب عشق می ورزیدم، واقعاً انقلاب را مذهبی می دیدم. واقعاً این آرزو را، نه امروز، بلکه سال های سال بود که داشتم. اگر توجه داشته باشید من معمولاً در مقدمه ی صحبتم بخشی از یک دعا را می خواندم، آرزوی صمیمانه ی ما بود و حالا مطمئن هستم به آن حکومت رسیدیم. من در ابتدای نخست وزیری گفتم «فرهنگ سرچشمه» را قبول دارم. بعضی ها که کوردل و کورذهن بودند خیال می کردند که من حالا می روم سرچشمه، می ایستم و به هر کس که از آن جا بگذرد می گویم تو بیا وزیر آموزش و پرورش یا وزیر کار بشو، آنها نفهمیدند، آنها از آمریکا آمده بودند، از پاریس آمده بودند، نمی دانستند فرهنگ سرچشمه یعنی چه. نمی دانستند که در اول محرم سرچشمه چه خبر بود و واقعاً چه کسانی به خاطر این انقلاب سینه های خود را جلو می دادند و تیر می خوردند. من عمیقاً به این فرهنگ معتقد هستم و در هیچ یک از مراحل، چه در مجلس، چه در سازمان ملل، چه در مراحل مختلف که با سفرای کشورهای خارجی رو به رو می شوم، به هیچ وجه از آن فرهنگ عدول نکرده ام، شدیداً به آن فرهنگ معتقدم و آن را فرهنگ اصلی انقلاب می دانم و معتقدم هر کس که به این فرهنگ آشنایی داشته باشد و اعتقاد داشته باشد، قطعاً مقام والایی در این جمهوری پیدا خواهد کرد و این هم از این آیه ی قرآن سرچشمه می گیرد که: «ان العزّة لله و لرسوله و للمؤمنین



منبع: m-farhangi.iut.ac.ir

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۲
منتظر موعود

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی