♥♥♥ حدیث مهربانی ♥♥♥
استادی با شاگردش از باغى می گذشت.چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند. بیا با پنهان کردن کفشها، عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ......!!!!
استاد گفت: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم. بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
مقدارى پول درون آن قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،فریاد زد:
خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت....